صندلی. یا شاید اول سردی. سردی همیشه زودتر میرسد. از پاها بالا میآید. اگر تکان بدهم، جا عوض میکند. اگر نه، میماند. ماندن بد نیست. بعضی چیزها اگر بمانند، آرام میشوند. کرکره صدا میدهد. صدا یعنی صبح. بابابزرگ چیزی میگوید، همیشه یک چیز شبیه «حواست باشه». حواس جا دارند. گاهی تنگ میشوند، گاهی باز. مینشینم. نشستن بلد است زمین را نگه دارد. ایستادن نه. ایستادن هی یادِ افتادن میاندازد. نخها آویزاناند. قرمز جلو میآید. آبی عقب میماند. سفید را اگر زیاد نگاه کنی، گم میشود. آدمها رد میشوند. نه، کفشها. صورتها دیرتر میآیند، اگر بیایند. صدای بوق تیز است. تیزی را میشود جمع کرد. دستها میروند روی رانها. فشار. فشار یعنی هنوز مرز دارم. دکمهها بیصدا نگاه میکنند. نگاه کار سادهایست. کلمهها سختترند. کسی میایستد. نه اینکه بماند، نه اینکه برود. وسطِ رفتن. میپرسد: «همیشه؟» همیشه کش میآید. کشها خوباند. اگر هولشان ندهی، نمیبرند. سرم تکان میخورد. ادامه میشود. میپرسد: «خسته نمیشی؟» خسته… خسته وقتیست که چیزی جلوتر از تو راه برود. اینجا همهچیز همقد من است. میخندد. خندهاش صدا دارد. میگوید چیزی شبیه «من بودم…» جمله کامل نمیشود. یا شاید من کاملش نمیکنم. کلمه میماند. بعضی کلمهها بلدند بمانند. بابابزرگ نزدیک میشود. بو میآید. صابون. چیزها دوباره وزن پیدا میکنند. بعد دیگر نیست. نبودن بیصداست. نور جابهجا شده. یا من جابهجا شدهام. صداها روی هم میافتند. رنگها حرف میزنند. همه با هم. مامان هنوز نیامده. نیامدن گره دارد. گره نفس را کوتاه میکند. نفس را میشود شمرد. یک. دوباره یک. ماشین. اسم. اسم که میآید، پراکندگی جمع میشود. راه خانه. آن ایستادنِ وسطِ رفتن برمیگردد. نه تصویرش، حسش. من جای خودم هستم. جا اگر درست باشد، سؤال کمتر میشود. چیزها اینطوری به ذهنم میآیند: نه پشت سر هم، نه مرتب، بیشتر کنار هم. مثل کشوی خرازی. اگر تند بازش کنی، همهچیز میریزد. من مینشینم. نگاه میکنم. و دنیا، با همهی شتابش، از جایی که نشستهام رد میشود.
روایت دوم :
صبحها زودتر از همه میآیم مغازه. عادت قدیمی است. کرکره که بالا میرود، صدا میدهد، اما به آن صدا خو گرفتهام. بعضی صداها اگر هر روز تکرار شوند، دیگر آزار نمیدهند. صندلی را میگذارم همانجا، جلوی در. جای ثابتی دارد. اگر یک روز جابهجایش کنم، اخم میکند. نه با صورت، با نگاه. نگاهش به چیزها حساس است. بههمریختگی را زودتر از بقیه میبیند. مینشیند. همیشه آرام. طوری که انگار میترسد زمین بلرزد. اول فکر میکردم سردش میشود. بعد فهمیدم نه؛ اینطوری مطمئنتر است. بعضی آدمها باید مطمئن شوند دنیا سر جایش است. میگویم: «حواست به خیابون باشه.» میدانم حواسش هست. شاید بیشتر از من. مغازه کوچک است، اما برای او شلوغ. نخها، دکمهها، کشها. اگر بگذارم، ساعتها میتواند آنها را مرتب کند. رنگها را بهتر از من میشناسد. دستش که میرود سمت نخها، عجله ندارد. انگار هرکدام را میپرسد آمادهای؟ آدمها که رد میشوند، بعضی نگاه میکنند. من نگاهها را میبینم. نگاههایی که مکث دارند. نگاههایی که زود رد میشوند. اولش خونم به جوش میآمد. حالا نه. یاد گرفتهام همهی نگاهها دشمن نیستند، اما همهشان هم مهربان نیستند. بعضیها میپرسند: «همیشه اینجاست؟» میگویم: «آره.» بعضیها لبخند میزنند. بعضیها ساکت میشوند. ساکت شدن سختتر است. ظهرها نور که تند میشود، میبینم دستهایش را فشار میدهد به پاهایش. این علامتها را بلد شدهام. یعنی صدا زیاد شده. یعنی دنیا دارد شلوغ میشود. کاری نمیکنم. فقط میآیم نزدیکتر. نزدیک بودن کافی است. آن روز یک پسر ایستاد جلویش. دیدم نگاهش فرق دارد. نه بد، نه خوب؛ نابلد. شنیدم گفت: «خسته نمیشی؟» نفسم را نگه داشتم. شنیدم جواب نداد. شنیدم خندید و گفت چیزی دربارهی دیوانهشدن. آنوقت بود که آمدم بیرون. نه برای دعوا. برای اینکه وزن مغازه برگردد سر جایش. گاهی فقط باید حضور داشته باشی. پسر رفت. نوهام ماند. همیشه او میماند. بعدازظهر که شد، دیدم بیقرار است. نه مثل بقیهی بچهها؛ بیقراریاش صدا ندارد. فقط نفسش کوتاه میشود. مادرش دیر کرده بود. دیرکردن برای بعضیها فقط دیرکردن نیست. برای او یعنی سؤال. وقتی ماشین ایستاد و اسمش را شنید، شانههایش افتاد. انگار طناب را شل کرده باشند. این چیزها را اگر ندانی، فکر میکنی اغراق است. اگر بدانی، دیگر نمیتوانی نبینی. شب که مغازه را بستم، صندلی را همانجا گذاشتم. فردا دوباره میآید. مینشیند. نگاه میکند. دنیا از جلویش رد میشود. بعضیها فکر میکنند او از دنیا عقب مانده. من میدانم نه. او فقط جای دیگری ایستاده. جایی که ما بلد نیستیم بایستیم.
دیدگاه خود را بنویسید